شده خودتون با دستای خودتون، خودتون را از بالای ابرها پرت کنید روی زمین؟ شده یهو همهچی براتون بیاهمیت بشه؟ شده توی یک ساعت کولهتون را بچینید و بلیط بگیرید و برید؟ شده ماسک زدن هم نتونه گریههاتون را مخفی کنه؟ شده صدای مچالهشدن قلبتون را بشنوید؟ شده بارها و بارها آدم مهمهای زندگیتون را از دست بدید؟ شده آدم کوچولوی خوشحال درونتون را بکُشید و نسبت به همهچی سرد بشید تا بتونید برگردید توی اجتماع چون دلتون نمیخواد دوباره همهچیز را نصفه رها کنید؟ شده ضعیف بشید ولی مجبور باشید قوی بمونید؟
ولی ایندفعه به قدری برام سنگین بود که برای اولین بار موقع گریهها و حالبدم زنگ زدم مامان. هیچوقت انقدر به آغوش مامان نیاز پیدا نمیکردم. هیچوقت دلم نمیخواست گوله بشم برگردم تو شکم مامانم زندگی کنم...
خوب نیستم ولی باید از پسش بربیام. کل زندگیم را درس نخوندم که اینجا به خاطر یک آدم ازش دست بکشم وقتی که یک سال دیگه باقی مونده..
دووم بیار ماجده..دووم بیار...